علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

جشن تکلیف ساره جون

سفره جشن و نوشته های دیوار 😍 ساره عزیزم به تکلیف رسیدنت مبارک باشه .اولش قرار بود همه را دعوت کنیم (مادر و خاله و زندایی ها و عمه ها و مامان جون )اما بعد اینکه مامان جون و مادر کرونا گرفتن بابا هم گفت که شلوغ نشه و فقط خاله و سمیرا و زندایی و ریحانه و البته عرفان(می گفتی پسر نیاد جشن من) با مادر اومدن .از فکرش اومده بودم بیرون و یهو تصمیم گرفتیم .ساعت 1 ظهر با هم رفتیم وسایل پذیرایی گرفتیم و اومدیم .اون ریسه را هم با کاغذ رنگی درست کردم .کیک را هم خودم درست کردم .زیاد درست نشد تزیینش کنم .گل را خاله جون آورد و سجاده ریحانه را هم پهن کردیم .گفتی مال خودم شمعی میشه .بعدا هی فکر میکردم که میشد سفره قشنگتری مینداختم .(بابا...
23 آذر 1399

اردوی مجازی

ساره عزیز سه شنبه 18 آذر ماه قرار بود اردوی مجازی داشته باشید .صبح برامون پنکیک درست کردی .(عکس گرفتم برای کلاست .اما  دوست ندارم صورتت را به نمایش بذارم تو نی نی وبلاگ .شاید بعدا بگی که دوست نداشتی .)بعد رفتیم دوچرخه سواری .ناهار را هم توی حیاط با داداش ها آبگوشت خوردیم .عصر هم بردمتون میدان نقش جهان (میدان شاه )با چادرت ازت عکس گرفتم .چیزی تا تکلیفت نمونده بود. . این هم داداش کوچولو . داداش علی و اداهایش برای عکس گرفتن واینکه شما موهایش را مسخره می کردی .. تونل نور و دوچرخه سواری نوبتی . اخرش هم رفتیم بازار قیصریه و برای هدیه تکلیفت برات گوشواره خریدیم . ...
23 آذر 1399

بت اعظم

ما هم تلویزیون یا بهتر بگم بت اعظم را خریدیم .6 آذر ماه که رفته بودم خونه مادر اومده بودن نصبش کرده بودن (ساره زنگ زد و گفت امروز بهترین روز زندگیمه .تلویزیون داریم 😔😖) .البته از دو هفته قبل خریده بودیم و من خیلی موافق بودنش تو خونه نبودم .گفته بودیم شاید بدیمش به مادر .آخه شما داشتید فیلم های انگلیسی را میدیدید و اون بهتر بود .علی داشت ساعت های بیکاری را نقاشی می کشید و گاهی هم با کامپیوتر تایپ می کردید .اما الان متاسفانه بیشتر بیکاری با تلویزیون سپری می کنید و داداش مسیح هم عادت داره میکنه . زمان کارتون ها را نوشتی و زدی به دیوار و این باعث میشه از درس و مشقت عقب بمونی.ساره میگه شما هیچوقت تلویزیون نخریدید .من هم گفتم که من و بابا گ...
23 آذر 1399

تولد دو سالگی مسیح

ساره گفت چرا برای تولد پسرها کیک خامه ای پختی و برا تولد من معمولی .کلی توضیح دادم که اوایل کرونا بیرون نمیی رفتیم و اون وقت تولد شما بود .دانیال و سمیرا را دعوت کردیم و یه جشن یه کم خانوادگی گرفتیم . ...
23 آذر 1399

ذوق خرید چادر نماز

30 ابان 99:رفتیم خونه مامان جون .خودمون سه تا (من ،شما و بابا)رفتیم با هم چادر نماز برای جشن تکلیفت خریدیم .خوشحال بودی . داداش علی هم برات ذوق می کرد و نگاهت می کرد .بهت می گفت خوشگل شدی .گفت باید برای من هم یه چیزی بخرید و من هم اون لگویی را که قرار بود دوچرخه سواری یاد بگیره و بهش بدم را دادمش .تو این عکس داره برات توضیح میده . اینجا هم داری دعا می کنی .برای همه مریض ها .من هم برای شما و داداش ها آرزوی عاقبت به خیری می کنم و اینکه ان شاالله همیشه کنار هم شاد و خوشحال باشید 😍خوشحالم که خودت چادرت را انتخاب کردی و دوستش داری . مبارکت باشه عزیزم ...
11 آذر 1399

مانور زلزله

ساره جون قراربود برای روز مانور زلزله (جمعه 99/9/7)یه کلیپ ،عکس یا چیزی بفرستی .(البته اجباری نبود )قهر کردی .چون انگار بابا یه جوری بهت گفته بود و بعد فهمید که ربطی به مانور نداره .رفتی خوابیدی و من یه نقاشی را که قبلا همینجوری کشیده بودی فرستادم برای معلمتون .از خواب که بیدار شدی ناراحت شدی که چرا فرستادم .پاکش کردی اما خانمتون دیده بودش 😅🤭بابایی برات با لگو مثلث زندگی را توضیح داد .عکس گرفتی و فرستادی . قبلش وسط گریه هات من گفتم یه جیغ بزن و داد و بیداد کن میشه زلزله واقعی و همزمان مسیح هم کتابا را ریخت گفتم این هم زلزله واقعی .🤩 ...
10 آذر 1399

سر کار بابا

 (99/9/4 سه شنبه )با اینکه قرار بود باباجان دو هفته تو خونه باشن به خاطر کرونا اما دیروز و امروز رفتن سر کار .امروز را با دوچرخه رفتن .ساره عزیزهم از صب گفت میخام روزه بگیرم .(بدون سحری)من ناهار را آماده کردم و به بابا گفتم میایم سر کارت .بابایی گفت هوا خیلی سرده اما علی و ساره گفتن که بریم و ساره گفت من روزه ام را خوردم 😍پس باید بریم .با ماشین ناهار را بردیم سر کار بابا .چند تا عکس گرفتیم تا بابا برای ناهار اومد و هوا واقعا سرد بود و داداش مسیح هیچ صدایی نمی کرد .انگار سردی هوا شوک بهش وارد کرده بود و شاید هم داشت فکر می کرد مامان من عقلش طوری شده که تو سرما اومده ناهار بیرون بخوره 😜اما من بعدش از دروازه شیراز تا برازنده را با دوچ...
10 آذر 1399

استیکر

من امروز (99/9/9)رفتم مادر را بردم دکتر.وقتی اومدم گوشی بابا دست ساره بود و بر ام گفت که چی جوری استیکر بزرگا را پیدا کرده.بعد گوسی سرشون بند کامپیوتر شد.ساره جون توی شاد میره تو صفحه خودش و برا خودش استیکر میذاره.یه عالمه.دیدم با علی داشتن استیکر انتخاب میکردن.علی بهش میگه استیکر بوس 🤩💜😘بذار چون نمیذاری بوست کنم.خنده ام گرفت .بهش گفتم واقعی بوسش کن.ساره هم اجازه داد.( علی خیلی وقت ها میخاد ساره را بوس کنه.اما ساره نمیذاره و سر و صدا می کنه.که البته نمایشیه.)😍امیدوارم همیشه کنار هم شاد و خوشحال باشید . علی داره ساره را بوس می کنه. ...
10 آذر 1399

مهمونی کرونایی

چهار شنبه(99/9/5)به همراه باباجان رفتیم خونه عمه زهره برای ناهار .به خاطر علی رفتیم .چون زیاد می گفت بریم خونه عمه میخام لگو جدیدم را به محمد هادی نشون بدم.بابا امروز به خاطر کرونا خونه بود (ما شرمنده رفتار اشتباهمون هستیم 😔اما بچه ها واقعا حوصلشون سر رفته .) اونجا کلی بازی کردید .محمد هادی یه مدل ماژیک نامریی داشت جالب بود .کلی از وقتتون را با اون گذروندید . ساره جون صبح تساوی کسر ها را یاد گرفته بودی و خونه عمه با وایت برد تمرین کردی .داداش علی هم بعد از شما تساوی کسر ها را کشید 😜😘البته عکس سوم را برای تمرین کلاسی فرداش خونه درست کردی .👆عکس چهارم هم تساوی کسر ها را علی با تسبیح درست کرده🤭 تخمه کدو بدون پوست ه...
5 آذر 1399